داستانک

داستان آموزنده,داستان آموزنده خرداد ماه 92,داستان آموزنده جدید خرداد ماه 92,داستان,آموزنده,داستان آموزنده چشم خوش بین,داستان آموزنده ترفند محبت,محبت,چشم خوش بین,چشم,مطالب آموزنده,آموزش,جالب,داستان های آموزنده جدید,داستان های آموزنده خرداد ماه 92,داستانک,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه,

داستان آموزنده,داستان آموزنده خرداد ماه 92,داستان آموزنده جدید خرداد ماه 92,داستان,آموزنده,داستان آموزنده چشم خوش بین,داستان آموزنده ترفند محبت,محبت,چشم خوش بین,چشم,مطالب آموزنده,آموزش,جالب,داستان های

نقشه سایت

خانه
خوراک

عنوان محصول

توضیحات محصول
قیمت : ---- تومان

عنوان محصول

توضیحات محصول
قیمت : ---- تومان

موضوعات

امکانات جانبی

آمار

تبلیغات

داستان زیبای عشق پولی

داستان زیبای عشق پولی

داستان زیبای عشق پولی

روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.

شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟

 

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید

داستان ملانصرالدین و دانشمند

داستان ملانصرالدین و دانشمند

داستان ملانصرالدین و دانشمند

روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد.

مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها

حلقه می‌زنند. آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند تخم

مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند پنجة

دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد.

 

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید

داستان خنده دار خط ملا

داستان خنده دار خط ملا 

داستان خنده دار خط ملا

شخصی پیش ملا نصرالدین  آمد و خواهش کرد کاغذی برای او به دوستش در بغداد بنویسد. 

ملا گفت دست از سر من بردار که حالا وقت بغداد رفتن ندارم. آن شخص مقصود او را نفهمید گفت:

جناب ملا نگفتم بغداد برو فقط استدعا کردم کاغذی از طرف من به دوستم

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید

داستان آموزنده دوایر زندگی

داستان آموزنده دوایر زندگی 

داستان آموزنده دوایر زندگی

وقتی کودکی هفت ساله بودم ، پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت :

سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن .

سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم . او گفت : " تو می توانی تعداد

زیادی از جلوه ها و نمود ها را در زندگیت خلق کنی اما امواجی که از این جلوه ها پدید می آید ،

صلح و آرامش موجود در تمام مخلوقات تو را بر هم خواهد زد . 

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید

داستان آموزنده شرافت و مردانگی

داستان آموزنده شرافت و مردانگی

داستان آموزنده شرافت و مردانگی

در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود.

روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد .

آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گوید بمان تا بروم و پول در بیاورم.

مرد میرود و تا میتواند آب میفروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز میگردد.

بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا میکند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند.

بنا بر این تا قبل از آمد مرد به دربار رجوع می کند و می گوید :

دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد.

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید

داستان آموزنده کوتاه درخشش کاذب

داستان آموزنده  کوتاه درخشش کاذب 

داستان آموزنده  کوتاه درخشش کاذب

یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان " موجاوه " قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در

افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک " دره " بود ، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می

تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم .

برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید

داستان زیبای چهار شمع

داستان زیبای چهار شمع 

داستان زیبای چهار شمع

رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند .

برای خواندن بقیه داستان زیبای چهار شمع به ادامه مطلب بروید

داستان زیبای رفافت یعنی این

داستان زیبای رفافت یعنی این

داستان زیبای رفافت یعنی این

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید

داستان های آموزنده آذر ماه 92

داستان های آموزنده آذر ماه 92

داستان های آموزنده آذر ماه 92

داستان آموزنده : “طناب خیالی”

 

کودکی از مسئول سیرکی پرسید:

چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!

 

صاحب فیل گفت:

برای خواندن ادامه داستان ها به ادامه مطلب بروید

دو داستان آموزنده خرداد ماه 92

دو داستان آموزنده خرداد ماه 92

داستان آموزنده

به ادامه مطلب بروید

ليست صفحات

تعداد صفحات : 2

ورود کاربران


» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد